کیمیای مداد دوست اینا همه با مداد درست شده اند
25 رفتار که باید فرزندمان بداند
کودکان معمولا به طور عامدانه بیادب نیستند، در اغلب موارد مسئله این است که آنها اصول رفتار مودبانه را یاد نگرفتهاند. این 25 مورد خلاصه آدابی است که کودک تا 9 سالگی باید یاد گرفته باشد: 1- هنگامی چیزی را میخواهی بگو: "لطفا". 2- هنگامی چیزی به تو میدهند، بگو: "متشکرم." 3- هنگامی که بزرگترها با یکدیگر حرف میزنند، میان حرف آنها نپر، مگه اینکه مسئلهای فوری مطرح باشد. آنها حواسشان به تو هست و وقتی حرفشان تمام شد به تو پاسخ خواهند داد. 4- اگر لازم است که توجه کسی را فورا جلب کنی، گفتن عبارت "ببخشید" مودبانهترین راه برای وارد شدن به مکالمه است. 5- اگر کوچکترین تر...
نویسنده :
fereshteh joon jooni
23:32
زیبا بچینیم تا بچه ها با اشتهاتر بخورند
شرط میکند عمه عسل تا میرم مهد وبرمیگردم خونه ما باشی ها........
کیمیا به مهد قرآنی میرود
بدون عنوان
کیمیاجان معنی این حرف را در سالهای بعد درک خواهی کرد اگرچه الآن برایت نامفهوم است ولی به گوش جان بسپار زمانی که درکت بالا رفت خوب روی عمق کلمات تفکر کن این کلمات زیبا را از روانشناسی شنیدم که حیفم آمد برایت ننویسم جسارت در عمل هر انسانی محصول بصیرت در نظر اوست وگرنه گستاخی در کلام وعمل هرفرد محصول حماقت اوست
نویسنده :
fereshteh joon jooni
18:00
بامزه ست نه ؟
اگرتونستی دلت رابتکانی کارکردی...................
دلت را بتـکان غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن... دلت را بتکان اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همانجا بماند فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت... دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت ... باز هم محکم تر از قبل بتکان تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد! حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟ خاطره، خاطره است باید باشد، باید بماند... کافی ست؟ نه، هنوز دلت خاک دارد یک تکان دیگر بس است... تکاندی؟ دلت را ببین چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟ حالا...
نویسنده :
fereshteh joon jooni
1:02
امروز دلم خیلی بهانه گرفت .چرا؟نمیدانم
بهانه میگیرم ... دلم به دنیای کودکی هایم میرود به پاره کردن کتاب های درسی دقیقا بعد از آخرین امتحان خرداد به تابستان هایی که صبحش جای مدرسه با کارتون پر میشد تلویزیون هایی که عین اتاق خواب ، برای باز کردن درش باید از مادر اجازه میگرفتی آه که چه دنیایی بود .... وقتی هر کارتون را آنقدر باور میکردی که با شخصیت هایش چنان هم دردی می کردی که به خواب هایت هم سرایت میکرد دور دنیا در هشتاد روز ، میچرخیدی و به ساعت بزرگ لندن فکر میکردی و انتهای هر قسمت دلهره داشتی نکند سر ِ هشتاد روز نرسد و شرط را ببازد دنیایم بوی جنگل میگرفت در کوهستان آلپ در چشم های آنت که هیچ وقت به روی دنی نیاورد مادر به خاطر تولد تو مرد ی...
نویسنده :
fereshteh joon jooni
1:00