کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
یلدایلدا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

فرشته زندگی ما kimiya omidetayebe

فرشته نویسنده وبلاگ هستم

25 رفتار که باید فرزندمان بداند

کودکان معمولا به طور عامدانه بی‌ادب نیستند، در اغلب موارد مسئله این است که آنها اصول رفتار مودبانه را یاد نگرفته‌اند. این 25 مورد خلاصه آدابی است که کودک تا 9 سالگی باید یاد گرفته باشد: 1- هنگامی چیزی را می‌خواهی بگو: "لطفا". 2- هنگامی چیزی به تو می‌دهند، بگو: "متشکرم." 3- هنگامی که بزرگترها با یکدیگر حرف می‌زنند، میان حرف آنها نپر، مگه اینکه مسئله‌ای فوری مطرح باشد. آنها حواس‌شان به تو هست و وقتی حرف‌شان تمام شد به تو پاسخ خواهند داد. 4- اگر لازم است که توجه کسی را فورا جلب کنی، گفتن عبارت "ببخشید" مودبانه‌ترین راه برای وارد شدن به مکالمه است. 5- اگر کوچکترین تر...
21 آبان 1391

بدون عنوان

کیمیاجان معنی این حرف را در سالهای بعد درک خواهی کرد اگرچه الآن برایت نامفهوم است ولی به گوش جان بسپار زمانی که درکت بالا رفت خوب روی عمق کلمات تفکر کن  این کلمات زیبا را از روانشناسی شنیدم که حیفم آمد برایت ننویسم   جسارت در عمل هر انسانی محصول بصیرت در نظر اوست وگرنه گستاخی در کلام وعمل هرفرد محصول حماقت اوست  
20 آبان 1391

اگرتونستی دلت رابتکانی کارکردی...................

دلت را بتـکان غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن... دلت را بتکان اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همانجا بماند فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت... دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت ... باز هم محکم تر از قبل بتکان تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد! حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟ خاطره، خاطره است باید باشد، باید بماند... کافی ست؟ نه، هنوز دلت خاک دارد یک تکان دیگر بس است... تکاندی؟ دلت را ببین چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟ حالا...
12 آبان 1391

امروز دلم خیلی بهانه گرفت .چرا؟نمیدانم

بهانه میگیرم ... دلم به دنیای کودکی هایم میرود به پاره کردن کتاب های درسی دقیقا بعد از آخرین امتحان خرداد به تابستان هایی که صبحش جای مدرسه با کارتون پر میشد تلویزیون هایی که عین اتاق خواب ، برای باز کردن درش باید از مادر اجازه میگرفتی آه که چه دنیایی بود .... وقتی هر کارتون را آنقدر باور میکردی که با شخصیت هایش چنان هم دردی می کردی که به خواب هایت هم سرایت میکرد دور دنیا در هشتاد روز ، میچرخیدی و به ساعت بزرگ لندن فکر میکردی و انتهای هر قسمت دلهره داشتی نکند سر ِ هشتاد روز نرسد و شرط را ببازد دنیایم بوی جنگل میگرفت در کوهستان آلپ در چشم های آنت که هیچ وقت به روی دنی نیاورد مادر به خاطر تولد تو مرد ی...
12 آبان 1391